شهدا زنده اند...
✳ماجرای پیکر شهید بهنام محمدی که پس از ۳۱سال سالم بود.
💢تشریح ماجرای نبش قبر شهید «بهنام محمدی» توسط فرمانده پادگان دژ خرمشهر در دوران دفاع مقدس:
💥روایت سرهنگ قمری: بهنام محمدی نوجوان ۱۳ساله زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم و بهعنوان اطلاعاتچی درخدمتم بود.
💢شجاعت بهنام در تعویض پرچمها:
💥یک روز بهنام وقتی که پرچم عراق را بالای یکی از ساختمانهای بلند خرمشهر میبیند، بهطور نامحسوسی خود را به ساختمان رسانده و به دور از چشم بعثیها پرچم ایران را جایگزین پرچم عراق میکند؛ واقعا دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر روحیه مضاعفی را در بچهها ایجاد کرده بود و جالبتر اینکه عراقیها تا ۱۸آبان متوجه این موضوع نشده بودند. بهنام بعد از تعویض پرچم نزد ما آمده بود؛ دست او هنگام تعویض پرچم به دلیل ضخامت طناب، وسرعتی که در پایین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم کشورمان داشت، مجروح شده بود. به گروهبان مقدم گفتم باند بیاورد ودست بهنام را پانسمان کند، مقدم باند را از کولهاش بیرون آورد، اما بهنام اجازه پانسمان دستش را نمیداد و با دویدن به دور من، مقدم را به دنبال خود میکشاند؛ به بهنام گفتم «چرا نمیایستی؟! میخواهد پانسمانت کند تا زخمت چرک نکند»؛ بهنام رو کرد به من و گفت «باند را بگذارید برای سربازانی که مادر ندارند و تیر میخورند.» هرچه سعی کردیم این نوجوان ۱۳ساله اجازه نداد دستش را ببندیم؛ او یک مشت خاک روی دستش ریخت و رفت.
💢ماجرای نبش قبر شهید بهنام محمدی/ پیکر مطهری که بعد از ۳۱سال سالم بود.
💥مادر شهید محمدی میگفت که بهنام هرشب به خوابش میآید و میگوید «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سلیمان ببرید»؛ به اصرار مادر شهید، ایشان را سال۹۰ نبش قبر کردند. با اجازه علما قرار بر این شد که پیکر ایشان از محل دفن به مسجد سلیمان انتقال پیدا کند. آیتالله جمی امام جمعه و جناب سروان دهقان بامن تماس گرفتند و گفتند شما هم برای مراسم بیایید. بلیط هواپیما گرفتم و برای نبش قبرش رفتیم، من و حاج آقا کعبی جلو رفتیم مادرش سمت راست من و پدرش روبروی من قرار داشتند خاک را برداشتند و رسیدند به نزدیکی سنگی که روی جنازه ایشان بود؛ من رفتم جلو و گفتم «بیل را کنار بگذارید، چون استخوانهای این بچه قطعا در این مدت پوسیده و اگر تکهای از این سنگ روی آنها بیافتد استخوانها ازبین میرود. بگذارید من با دست، خاک را کنار بزنم و استخوانهایش را سالم برداریم». آرام آرام با دستانمان خاک را کنار زدیم وبه سنگ رسیدیم، وقتی که سنگ اول را برداشتیم، با پیکر سالم شهید مواجه شدیم، من که درهمان لحظه ازحال رفتم، مادرش هم غش کرد؛ باور کردنی نبود، انگار که این بچه یک دقیقه پیش خوابیده است؛ بعد از ۳۱سال هنوز زانویش خون میچکید. مادر شهید محمدی، پیکر نوجوان شهیدش را ساعات زیادی در آغوش خود گرفته بود و حاضر نبود او را ازخود جدا کند؛ او میگفت «مردم! این بچه بوی گلاب میدهد؛ چرا میخواهید از من جدایش کنید؟ مگر نمیبینید که تمامی اعضایش سالم است؟ پس چرا میخواهید اورا دفن کنید؟ مگر شما از دست بچه من سیر شدهاید»؛ واقعا صحنهی عجیبی بود.
💢من سال گذشته مادر بهنام را دیدم؛ به من گفت «جناب سرهنگ! عجب اشتباهی کردم؛ این بچه قبل از اینکه جایش را عوض کنیم هرشب به خوابم میآمد وبا من حرف میزد و میگفت: جایم را عوض کنید، من از دوستانم دور افتادم، اما از وقتی که جایش را تغییر دادیم، دیگر مثل قبل به خوابم نمیآید»؛ من به ایشان گفتم «آیا شما ناراحتی که او خوشحال است»؛ گفت: خوشحالم از اینکه که او خوشحال است، اما ناراحتم که چرا هر شب نمیبینمش.:|